"اخلاق" با کدام منطق؟(۱) (چند و چون فلسفی در "خوب" و "بد")
نشست (آیت الله مصباح، "فیلسوف اخلاق" و تبیین عقلانی "ارزش و ضدارزش" ) _ ۱۳۹۹
بسمالله الرحمن الرحیم
آیتالله مصباح یزدی در حوزههای مختلفی از فلسفههای مضاف نظریهپردازی کردند جدا از بحث فلسفی محض در حوزه فلسفه علم و معرفتشناسی. در حوزه فلسفه اخلاق، فلسفه حقوق، فلسفه علوم اجتماعی ایشان نظریهپردازیهای متعددی کردند از جمله آنها در مبحث اخلاق و فلسفه اخلاق و این که خوب و بد اخلاقی ریشههای واقعی و نفسالامری دارد گرچه گزارههای اخلاقی خودشان به ظاهر گزارههای اعتباری هستند. اما اخلاق قابل استدلال و برهان است اگر با ریشههای توحیدی و الهی و اخلاق نظر بشود. این نکته مهمی است. اولاً در برابر جریاناتی که معتقدند اخلاق، قراردادی محض است، پروتکلهای اجتماعی است، تابع شرایط و عرف و قراردادهاست و ناظر به هیچ حقیقت ثابتی دارای ریشههای ثابت نفسالامری و واقعی نیست و عملاً ریشه اخلاق را زدند و برای اخلاق فلسفه قائل نیستند و عمدتاً فلسفههای مادی اخلاق همین است و ته استدلالشان برای یک گزاره اخلاقی میتواند این باشد که چرا الف خوب است یا ب بد است؟ بگوید چون قرارداد ماست ما اینطوری خواستیم و اینطوری دوست داریم و اینطوری توافق کردیم یا عادات اجتماعی است، تحمیل محیط است یا به تعبیر مارکسیستها این اقتضاء طبقاتی است اخلاق، روبناست و هیچ منشأ غیر مادی ندارد. فرض بفرمایید یک فرویدیست ریشههای اخلاق را برساند به عقدههای ادیپ و مباحث جنسیتی. یک پوزیتویست ریشههای اخلاق را به توافقات اجتماعی برساند و صرفاً به آثار مادی رفتارها و این که اصلاً به چه عنوانی یک رفتار ر اخلاقی مینامیم یا غیر اخلاقی، هیچ توضیح قانعکنندهای نباشد و... در برابر اینها فلسفه اسلامی اخلاق، از جمله با این تببینی که بزرگان و متفکران اسلامی به زبان روز توضیح دادند و آنها را در مباحث فنی و اصطلاحات در حوزه بحث فلسفه و عرفان به زبان فلسفه و عرفان اسلامی به زبان آکادمیک و مفهوم برای عموم، اهل درست و اهل مطالعه درآوردند میخواهیم آن را توضیح بدهیم که روشن بشود فلسفهای که واقعاً اخلاق را استدلالی میکند یعنی پشتوانه برهان میآورد برای اخلاق و این که چه خوب است و چه بد است توضیح میدهد که چرا؟ چون در آن مبانی دیگر توضیح ندارد که چرا؟ چرا چی خوب است و چرا چی بد است؟ دیگر چرا ندارد چگونه؟ بله روی چگونگی آن میشود بحث کرد. یعنی چگونه بر اساس توافق اجتماعی، قرارداد، فشارها، موقعیتها و اقتضائات. اما چرا برنمیدارد. در این تبیین توحیدی از اخلاق و فلسفه اخلاق، کاملاً خوب و بد چرا بردار است و استدلال پیدا میکند حالا باید این را توضیح بدهیم که چگونه امثال آیتالله مصباح و قبل از آن شهید مطهری(ره) و دیگران تبیین کردند؟ مرحوم علامه طباطبایی(ره) کسانی میتوانند برای اخلاق قائل به فلسفه باشند که بتوانند توضیح بدهند که یک امر اخلاقی چرا اخلاقی است و چرا یک فعلی حسن یا قبیح است؟ یعنی بتواند استدلال و توضیح بدهد. استناد به عوامل اجتماعی و بیرونی نکند یعنی برای اخلاق دلیل ذکر کنید نه علت. دلیل ذکر کنی و بگویی اخلاق هیچ استدلال و دلیلی ندارد بلکه منشأ اجتماعی یا روحی روانی دارد یعنی از منظر روانشناسی معرفتشناسی، جامعهشناسی بیاییم و اخلاقیات را توجیه کنیم. و این که سراغ خودش برویم و بتوانیم برای مبانی آن چون و چرا بیاوریم این دفاع عقلانی از اخلاق است بنابراین نکته مهم این است که با این شیوه میشود دفاع عقلانی از اخلاق کرد و به نفع اخلاق استدلال و برهان آورد.
نکته دوم این که یک ارتباطی بین این مبناهای اخلاق و ارزشی و فلسفه اخلاق با نوع انسانشناسی است یعنی همه چیز از اخلاق، همه چیز باید بالاخره برگردد و برمیگردد به انسانیت انسان و به کرامت انسان، آن وقت باید توضیح بدهیم که چرا انسان کرامت دارد؟ و این بدون تبیین توحیدی از انسان و جهان امکان ندارد و کرامتی نمیتوانیم اثبات کنیم مگر تعابیر شاعرانه نه استدلالی و فلسفی. این که انسان دو بُعد دارد، دو بُعدی است، یک بُعد انسانیت است و یکی بُعد مشترک آن با جانوران است که از آن به حیوانیت تعبیر میشود که اینجا توهین نیست حیوان یعنی موجودی که حیات دارد و زنده است یعنی جاندار است. انسان، یک شباهتی با سایر جانداران دارد که از آن بُعد حیوانی انسان است که لازم است اما کافی نیست از این بُعد کرامت انسانی و ارزشهای اخلاقی بیرون نمیآید. یک بُعد دیگری دارد که همان بُعد خلیفهاللهی و نفخه روح الهی است که در انسان دمیده شد و آن امانت بزرگ الهی است نوع خاص از آزادی و آگاهی از انسان و مسئولیت در اوست. از این نوع انسانشناسی است که مفهومی به نام قداست، اخلاق، کرامت، ارزش، از اینجاها متولد میشود. بنابراین اینجا یک ارتباطی بین اخلاق با جهانبینی و هستیشناسی، انسانشناسی برقرار میشود که تا در آن حوزه به توافق و اجماع نرسیم و آنجا روشن نشود و آن مبانی تا درست و اصلاح نشود نمیتوانیم در حوزه اخلاق، واقعاً به یک اخلاق ثابت استدلالی برسیم. اینجاست که انسانشناسی و ارزششناسی از هم قابل تفکیک نیست و در جای خودش هم توضیح داده شده که انسان را هم نمیشود شناخت بدون شناخت جهان، جهان را بدون انسان، عالم و آدم را جدا از هم، و همه اینها را جدا از خداوند نمیشود شناخت. پس یک پیشزمینهای استدلالی وجود دارد برای انسانشناسی و هستیشناسی توحیدی و ارتباط و نسبت انسان با خدا، هستی با خدا، از آنجا مسئله کمال، تکامل، کرامت، قداست، خوبی، خوبی مطلق، خوب نسبی، بدی، شروع میشود و همه از آنجا معنادار میشود و همه آن با استدلال و برهان است که البته قبل از ورود به فلسفه اخلاق است در حوزه فلسفه محض آنها بحث میشود. بحث الهیات به معنی اعم و به معنی اخص، به عنوان پیشمطلب و به عنوان سکوی پرش و به عنوان نقطه آغاز بحث قرار میگیرد. با تفسیر مادی از انسان که انسان است و همین بدن و همین عالم طبیعت و همین چند دهه زندگی در اینجا، با این نگاه به اخلاق و ارزشهای اخلاقی و فلسفه اخلاق چه میشود؟ با نگاه دینی و توحیدی، نگاه اسلامی، نگاه الهیاتی و معنوی که این جسم ابزاری در تصرف و استخدام و خدمت روح انسان و این روح جاودانه و ابدی است. در این دستگاه، و در این انسانشناسی اخلاق چه فلسفهای پیدا میکند. باز این یک جا که مرزها جدا میشود. پس ما تا اینجا دستِکم از دو گروه فاصله گرفتیم یکی از آنهایی که معتقدند اخلاق چون و چرا ندارد، استدلالبردار نیست و خوبی و بدی، خوب و بد دانستن افعال، اشخاص، اشیاء همه اینها علتها دارد نه دلیل. علتها و توضیحهای جامعهشناختی، روانشناختی و از این قبیل دارد. استدلالی پشت این نیست که ما از آن عبور کردیم. دوم این که آیا میشود انسان را تفسیر مادی کرد که انسان باشد و همین بد و جسم او و در عین حال اخلاق معنیدار باشد. بله به معنای اعم اخلاقی هم میشود به این معنا که بگویید من یک موجودی هستم چند دهه، در عالم طبیعت، در بستر طبیعت و جامعه و در امتداد تاریخ به دنیا میآیم در یک شرایط خاصی و تلاش میکنم برای حفظ حیات و تأمین نیازهای حیاتی خودم، کسب لذائذ بیشتر، کسب آلام و دردها و مشکلات در حد امکان، بعد هم تمام میشود و دیگر چیزی نیست خبری نیست آن وقت اینجا اخلاق هم تبدیل به یک مکانیزم دفاعی و گاه هجومی غریزی میشود چون معیار، همین میشود منافع و لذائذ تجربی دنیوی در همین 60- 70 سال، و طبیعتاً اخلاق هم چون ریشه معنوی ندارد یک ابزاری است اخلاق در عالیترین سطح به رعایت آداب اجتماعی تبدیل میشود مثلاً احترام به دیگران، کسب موافقت و رضایت دیگران و در بالاترین سطح آزار ندادن دیگران که آن بُعد لطیف آن، لطیفترین گزارش آن باید به چیزی مثل وجدان برگردد که آن وقت اگر وجدان را ما تفسیر مادی از انسان داشته باشیم وجدان هم معنی ندارد. وجدان هم یک امر معنوی نیست وجدان هم باز یک غریزه مادی است آن هم در جهت حبّ ذات و خودخواهی و دفاع از خود. آن وقت آنجا اخلاق مشکلاتی پیدا میکند نخستین آن این است که دایره اخلاق بسیار محدود و کوچک میشود و اخلاق تبدیل به ابزار میشود. اخلاق خودش هدف نیست، خُلق نیست اما در نگاه توحیدی، نگاه اسلامی، و فلسفه اسلامی اخلاق، قرآنی اخلاق، اخلاق خودش جدا از این عالم دنیا و فراتر از آن است و حتی پیش از نسبت من با دیگر انسانها و موجودات دیگر است، نسبت من با خودم است و اخلاق آن ابعاد و اوصاف وجودی من است و منِ من است که تا ابد با من است و من خودم آن هستم. من ابتدا به عنوان یک انسان آگاه و آزاد و تصمیمگیر، فاعل فعل اخلاقی اول تکلیفم را با خودم باید روشن کنم. اصلاً عمق و سعه و دایره و هم ارتفاع وجودی و علوّ معنوی اخلاق، زمین تا آسمان تفاوت پیدا میکند البته یک بُعد آن هم نحوة معامله و معاشرت با دیگران است که حتماً حقوق دیگران، رضایت دیگران، مصالح دیگران، هم جزئی از مصالح و رشد خود هر انسان و منِ هر انسانی تعریف میشود. حالا در این دیدگاه که ما مرزبندی کردیم با دو – سهتا از فلسفههای خیلی رایج و مطرح در حوزه اخلاق، چگونه اینجا اخلاق فلسفه پیدا میکند و تئوریزه میشود؟ یک نقطه شروع این است که انسان به عنوان موجودی روحانی – جسمانی، راجع به او داریم از اخلاق بحث میکنیم یعنی این نظام اخلاقی و ارزشی اسلام یک نقطه آغاز و مبنا و سنگ بنا دارد و آن این است که با استدلال بپذیریم که انسان یک روح جاودانه دارد بلکه خودش یک روح جاودانه است که تبیین آن برمیگردد به حوزهای در روانشناسی فلسفی در فلسفه اسلامی. به این معنا که آنجا استدلال میشود و اینجا دیگر جای فلسفه اخلاق نیست اینجا را باید قبلاً در حوزه علمالنفس و فلسفه اثبات کرد و دانست که یعنی چه انسان یک روح باقی دارد و جاودانه است و یک نفسی دارد که مستقل از بدن است که بر بدن سوار است ولی قابل استقلال از این بدن مادی عنصری است. این یک پیشفرض از فلسفه اخلاق است و این که این موجود جاودانه غیر مادی که روح انسان است روح الهی است، و مستقل از بدن و مسلط بر بدن است یک موجودی بینهایت است هم خودش و هم استعدادهایش بینهایت است؛ و هم بینهایت طلب است و به هیچ چیز جز به بینهایت راضی نمیشود و بنابراین یک موجود مادی هم نمیتواند باشد و اصل او یک موجود فرامادی است. و همینطور عمل و فعل او، آن چیزی که ما میخواهیم راجع به عنوان فعل اخلاقی راجع به آن بحث کنیم این عمل و فعل، آثارش فقط در همین زندگی اجتماعی و مادی و عالم طبیعت منحصر نمیماند هر عملی که اینجا انجام بدهیم علاوه بر آثاری که همینجا در طبیعت و جامعه روی خودمان و دیگران به لحاظ ابعاد مادی و طبیعی و جسمانی دارد چون بالاخره یک عمل طبیعی در یک جهان طبیعی است اما در عین حال یک آثار ابدی هم برای آن نفس باقی و روح ما دارد که از آن به سعادت و شقاوت تعبیر شده است یا سقوط و صعود، ترقی و انحطاط، تکامل و خوشبختی و بدبختی و از این قبیل. اینها یک پروژهای در ساحت ابد است و اینها خوشبختی و بدبختی را، خوبی و بدی را نمیشود فقط در چارچوب زندگی طبیعی چند ده ساله اینجا منحصر و معنا کرد. خوشبختی و بدبختی یک پروژهای ابدی است و یک پروژهای روحانی است گرچه در یک دورهای با این جسم عنصری و بعد با جسم مثالی و برزخی از جسم اثیری و بعد انواع و اقسام تجسمها تا قیامت. اینها در تماس است و عملاً به نوعی مجسم به انواع جسمانیت ممکن است بشود اما اصل خود آن است. بنابراین هر فعل اخلاقی، یعنی فعلی که از سر آزادی و آگاهی اینجا صورت میگیرد غیر از آثار مادی و دنیوی و اجتماعی در اینجا در این عالم یک آثار باقی و ابدی در خودِ من و خودِ فاعل و شخص فاعل دارد و آن یک پروژه ابدی است که تمام نمیشود و این یک نقطه قوت بزرگ مکتب اخلاقی اسلام است و نقطه ضعف تقریباً همه مکاتب اخلاقی مادی و غیر اسلامی که این حیات ابد را و این ظرفیت و استعدادهای بینهایت انسان را در نظر نمیگیرند و نمیفهمند که اینها میتواند مبنای اخلاق باشد. بنابراین این فلسفه از اخلاق که فلسفه عقلانی است با تفسیر مادی و ماتریالیستی از انسان و حیات سازگار نیست و ما قبل از این که در اخلاق با جریانات فلسفههای اخلاق مادی به تفاهم برسیم اول باید در انسانشناسی و حوزه فلسفه محض با آنها بحث بکنیم در حوزه معرفتشناسی و هستیشناسی و انسانشناسی آنجا گامهای اصلی برداشته میشود بعد میتوانیم بیاییم در حوزه فلسفه اخلاق در امتداد آن بحث را ادامه بدهیم آن وقت اینجا با این مبنا انسانیت انسان، کمال انسان، ارزش اصلی انسان، کرامت او، به روح اوست نه به بدن و جسم و جسمانیت او. یعنی قائل به اصالت روح میشویم. جسم فوقالعاده مهم است در این دنیا هم جسم و روح در واقع تفکیک نمیشوند ولی در ذهن ما تفکیک کنیم اما روح است که اصیل است. به تعبیری که در فلسفه میشود که میگویند شیئتی شیء به صورت آن است نه به ماده، در واقع روح، صورت انسان است روح انسان صورت انسان است و انسانیت انسان به روح اوست البته صورت ، روشن است که صورت با تعبیر فلسفی داریم عرض میکنیم نه این صورت و تصویری که کسانی اینجا دچار اشتباه نشوند.
آن وقت روح انسان که محور اصلی اخلاق و تکامل و کرامت قرار میگیرد این روح قابل تکامل است یعنی روح، یک امر ثابت و در واقع راکد نیست، این تکامل پذیر است. روح انحطاط پیدا میکند ساقط و سافل میشود یا عالی یا متعالی میشود. حالا آنان که روح انسان و نفس را مجرّد صددرصد غیر مادی نمیدانند تکامل را با همان مبنا میتوانند بفهمند و تعبیر بکنند اگر هم این نظر را بپذیرید که روح، نفس انسان ماده لطیف و ماده خاص نیست بلکه صددرصد مجرد و غیر مادی است آنجا هم تکامل معنا دارد منتهی میگوید تکامل در مجرّدات یعنی چه؟ در امر غیر مادی چطوری؟ خب تکامل در آنجا به حسب خودش است و ابدی است روح مجرد اگر ابدی است منتهی از آن نوع مجرد ابدی است که تکاملپذیر است. بعضی مجردات هستند حقایق غیر مادیاند که تکاملپذیر نیستند یعنی ظرفیت خالی دیگر ندارند استعداد بالفعل نشده و بالقوه ندارند اما بعضیها دارند. حالا اگر آن تفسیر صدرایی را در باب مراتب وجود و حرکت جوهری اشتدادی در روح بپذیریم که خب تبیین آن از یک جهت روشن است که یک تکامل جوهری و ذاتی در نفس انسان، روح انسان در همین عالم دنیا اتفاق میافتد منتهی ضمن تعلق روح به بدن در سایه این تعلّق روح به بدن آن حرکت جوهری در روح اتفاق میافتد اگر هم قائل به حرکت جوهری نباشید باز این حرکت تکاملی روحانی قابل توضیح است اما البته خب با این دقت و ظرافت قابل توضیح نیست به هر صورت ما اینجا بحث اصالت وجود و اصالت معیت و مراتب وجود و حرکت جوهری و ذاتی را نمیخواهیم اینجا بحث کنیم عرض کردم بر هر دو مبنا هر کدام به سبکی این تکامل اخلاقی قابل تعریف هست ولی اجمالاً، حالا که رسید به این که ریشه ارزش اخلاقی در روحانی و ابدی دانستن انسان و آثار افعال انسانی و فعل اخلاقی است و از آن طرف این تکامل روحی و اخلاقی در انسان معنادار و ممکن است ولو از طریق بدن و تعلق آن به بدن و جسم در این دنیا، حالا آن نقطه دیگری که باید بپذیریم که بشود درست اخلاق را درست تئوریزه و تفسیر کرد مسئله فعل اختیاری است. فعل اختیاری، اختیار یعنی ترکیب آزادی و آگاهی. اگر فعلی از سر آزادی و آگاهی صورت بگیرد این فعل اختیاری میشود آن وقت این میتواند فعل اخلاقی نام بگیرد چرا؟ چون این میتواند کمک کند یا ممانعت ایجاد کند برای تکامل روح انسان و آن تکامل اخلاقی و معنویاش. یک نکته دیگری که باز در انسانشناسی قرآنی در مورد آن بحث میشود این است که این انسان و این ذات انسان بطور فطری رو به حق و رو به خدا طراحی و خلق شده است رو به کمال است و به شدت کمالطلب است و به هیچ چیز ناقصی قانع و آرام نمیشود و آرام نمیگیرد. و این طلب دائمی بینهایت و تکامل دائمی در انسان، یک عطیه و لطف الهی است و این به شکل اراده ظهور میکند. اراده و خواستن، در واقع صرف فعل خواستن است و این مدام میخواهد. انسان مدام میخواهد این تمایل و هوس، اراده، مطالبه، هدفگرایی، همه اینها یک ریشهای در ذات روحانی و الهی و ابدی انسان دارد که ابدطلب است و نفس و کمالات انسان، خودش را در اراده بینهایت و خواستههای تمام نشدنی انسان و نوع خواهشهایش خودش را نشان میدهد. هیچ وقت هیچ انسان از هیچ چیز صددرصد راضی نمیشود. این بخاطر این که خداوند یک موتوری در انسان روشن کرده که هیچ وقت آرام نگیرد و مدام حرکت کند. منتهی اگر اتاق فرمان و رانندگی دست نیروهای جاهل درون انسان قرار بگیرد و در دست عقل نباشد این موتور حرکت میکند اما به سمت پرتگاه یا درجا میزند اما اگر درست و مدیریت و رهبری بشود که مفهوم اخلاق و تکامل اخلاقی برای همین است آن وقت به هیچ نطقهای در خط سیر تکامل قانع و متوقف نمیشود. بنابراین باز اینجا روشن میشود که در این تبیین از فلسفه اخلاق اگر یک فعل انسانی منشأ آن آزادی و آگاهی نباشد یعنی خودِ من اراده نکرده باشم من باید چیزی را بدانم و بخواهم که اراده بشود، اگر ندانم یا نخواهم یا بدانم و نخواهم، ندانم و بخواهم، هر کدام از اینها که باشد این مفهوم فعل اخلاقی و اراده اخلاقی سوراخ میشود و یک مشکلی در آن پیدا میشود! بنابراین فعل انسانی آن وقتی که ارادی است یعنی منشأ آن آگاهی و آزادی است این میتواند برچسب اخلاقی و ضد اخلاقی پیدا کند اگر یک فعلی انتخاب من نباشد و آن فعل را من آزادانه و آگاهانه از من سر نزده باشد در واقع آن فعل من نیست آن عمل جسم من است اما عمل روح من نیست یعنی من این کار را کردم اما به اراده خودم نکردم، مثلاً مجبور شدم یا سهواً و اشتباهاً این کار را انجام دادم یا مثلاً در خواب این کار را کردم، این فعل، اخلاقی نیست چون من این کار نکردم بدن من کرد، ولی خود من نکردم. این عمل جسم ما تلقی میشود، عمل جسم، عمل فعل اخلاقی نیست. عمل جسمانی، در حوزه حیات طبیعی یا حیات گیاهی یا حیات نباتی و یا حیات حیوانی است. در واقع فعل انسان بماهو انسان نیست فعل انسان بماهو حیوان یا بماهو نبات، روییدنی است. اینها تأثیری در تکامل انسان و در انسانیت انسان ندارد آن چیزی که فعل اخلاقی میشود فعل اختیاری من است آن عملی است که از روح من سرچشمه بگیرد و سر بزند. بنابراین حرکات جسمانی بدون اراده اینها توصیف ارزشی و اخلاقی به هیچ وجه نمیشوند.
خب از آن طرف عرض شد که در این مبنا، انسان بطور قهری و منطقی خودخواه آفریده شده است این خودخواهی و حبّ ذات، اصالتاً یک نکته منفی نیست خودخواهی منحرف شده است که ما از آن در حوزه اخلاق تبیین میکنیم و میگوییم فلانی خودخواه است آن خودخواهی است که منحرف شده است و الا همه انسانها بطور طبیعی خداوند همه را خودخواه آفریده است. ما اگر خودمان را نخواهیم هیچ عملی انجام نمیدهیم ما هر کاری میکنیم از سر حبّ ذات است برای این که به خودمان علاقه داریم و خداوند ما را خودخواه آفرید. این عشق به خود، حبّ به خود، این که هرکسی خودش را دوست دارد مسائل خودش را میخواهد، منافع و نجات خودش را میخواهد این چیز بدی نیست، غیر اخلاقی نیست اما از آن لحظهای که خودمان را اشتباه میگیریم یعنی نمیفهمیم آن خود آن بُعد جاودانه ماست نه این جسم و غرائز و لذائذ مادی، اینها خود نیست، خود آن است. یا کمال و سقوط و سعادت و شقاوت خودمان را مفهوماً یا مصداقاً اشتباه میگیریم آنجا به خودخواهی به این معنای غیر اخلاقی میشود اما این که انسان و روح انسان خودخواه آفریده شده و عاشق خودش است ولی این عشق، عشقی نیست که به تعبیر فیلسوفان اخلاق درجا بزند بلکه یک عش پویاست و یک عشق ایستا نیست پویا است یعنی یک میلی دائمی و تمام نشدنی به تکامل در ذات انسانها خداوند تعبیه کرده است. این خواستن، که میل ب تکامل دائمی و عشق دائمی به رشد و کمال دائمی خودمان است که در هیچ جا ما نمیخواهیم ناقص باشیم و هیچ جا ما نمیخواهیم شکست بخوریم این یکی از شاخههای حبّ ذات فطری الهی است منتهی آن بخش از ذات ماست که در تکامل است نه آن بخشی که راکد است و نوع ظهورات این دو بُعد انسان، بُعد ثابت داریم بُعد متغیر و متکامل داریم حالا آن رکود جدا از ثبات است اینها را باید بتوانیم درست تشخیص بدهیم. بنابراین من به عنوان یک انسان، تو به عنوان یک انسان، در همه ما، نفس تک تک ما، آن منِ ما خودش را دوست دارد کمال خودش را دوست دارد و مدام میخواهد کاری بکند که به نفع خودش باشد، هیچ انسانی ضرر خودش را نه میخواهد نه باید بخواهد. هر نفس انسانی به نفع ذات خودش و کمالات و اوصاف بهتر در خودش میاندیشد و اراده میکند و این روح، در واقع چون کمال بینهایت است این کمالطلبی هم بینهایت است هیچجا انسان متوقف نمیشود که بگوید دیگر تمام شد رسیدم، این روح به سمت بینهایت حرکت میکند. که حالا توضیح خواهیم داد این بینهایت جز خداوند «إنّا إلیه راجعون» قابل تفسیر نیست هیچ هدف مادیای هرگز نمیتواند نقطه توقف و تکامل انسان باشد، انسان از ماده برتر است انسان هدف ماده است، ماده هدف انسان نیست. انسان هدف جهان طبیعت این عالم طبیعت هدف انسان نیست و روح انسان دائم زنده و رو به حرکت و سراسر پویش و تلاش و به سمت بینهایت است. البته اغلب ما انسانها در این که کمالمان در چیست و چیست و در چه فعلی است اینجا ما دچار اشتباه میشویم خطا میکنیم، خودمان خودمان را فراموش میکنیم خدا را فراموش میکنیم این نسیان خدا و نسیان خود، نسیان نفس که در قرآن این تعابیر آمده اشتباهی میگیریم و این که چه کمال ماست و چطوری میشود به آن رسید اغلب ما اینها را نمیشناسیم اینها را نمیفهمیم و لذا این میل بینهایت که در ما هست هیچ وقت قانع نمیشود و گاهی در جهت عکس تکامل و ضد تکامل فعال میشود یعنی فکر میکنیم آن هدف ما که از هر عیب و نقصی خارج میکند مثلاً این که از همه زور ما، زرِ ما، محبوبیت ما، ریاست ما، لذائذ مادی ما از همه بیشتر میشود. مسابقه در آن جهت میگذاریم فکر میکنیم که آن نقطه کمال نفس است درحالی که اینها مربوط به تجربیات و لذائذ محدود و موقت جسمانی ما و مربوط به بُعد سافل ما در این عالم است آنها وسیله بود یعنی هدف، و ما آنها را هدف گرفتیم. همینطور باز در همین مبنای فلسفه اخلاق که تا حدودی چون دیدگاههای آیتالله مصباح و اساتید ایشان علامه(ره) و امام(ره) دیدگاههای صدرایی و حکمت متعالیه است البته با تفاوتهایی، بر آن اساس، باز یک مقداری این مسیر را واضحتر تبیین میکنند و آن این که نفس انسان، روح ما، یک موجود طبق این مبنا، اولاً مجرد است البته حدوث آن جسمانی است و بقای آن تداوم آن روحانی است ولی به هر صورت یک موجود مجرد و غیر مادی، یک موجود واحد و بسیط است اما این گرچه وحدت و بساطت دارد یعنی مرکب نیست متعدد نیست اما مراتب دارد هم مراتب طولی دارد که ردههای مختلف تکامل وجودی است و هم نگوییم مراتب، بگوییم شئونات عرضی دارد که حالا یک اصطلاح مرسوم صدرایی این است که سه مرتبه است. رتبه پایین، رتبه حسی، بعد رتبه خیال، بعد رتبه عقلی است اما ایشان میگوید ما روی تعداد آن اینطوری خیلی اصراری نداریم اما اجمالاً مراتب هست و در هر مرتبه هم شئون مختلفی هست حالا مشائین هم بوعلی جناب شیخالرئیس قائل به آن عالم برزخ و خیال و وسط، به این شکل صدرایی نیستند آن یک جوری طبقهبندی گاهی دوگانه میشود. مطلب این که مراتبی هست و همه در یک مرتبه از وجود با صفات واحد و مشابه نیستند این را همهشان قبول دارند آن وقت که پایینترین رتبه وجودی انسان است که حالا میخواهیم ببینیم اخلاق از کجا فلسفهاش را پیدا میکند انسان یک موجود واحد بسیط روحانی معنوی و ابدی است. اما مراتبی دارد. پایینترین رتبه وجودی انسان این رتبه حسی و مادی مربوط به عالم طبیعت است. مرتبه حسی است، حس انسان است همین کل حواس 5 گانه و همه محسوسات. روح، یک رتبه حس است و آن رتبهای که به همین رتبه طبیعت و ماده درگیر است و خودش را دارد مدیریت میکند نفس ما در این عالم ماده تا وقتی که اینجا هستیم و از این عالم نمردیم و در عالم دیگری زنده نشدیم. اینجا روح گرچه در رتبه حس است اما شئون مختلف دارد، همینجا، فقط یک شأن ندارد یعنی مراتب روح، به لحاظ شدت و ضعف وجودی و کمال علاوه بر این که با هم متفاوت هستند به لحاظ عرضی هم شئون گوناگون دارد ولو همه در یک رتبه وجودیاند اما شئون متفاوتی در عرض هم هستند. آنچه که ما از آن به لذت تعبیر میکنیم، لذت دقیقاً چیست و از کجا پیدا میشود چرا ما از یک چیزهایی که کارهایی، یک حواسی و ادراکات و محسوساتی ما لذت میبریم و از یک چیزهایی ما لذت نمیبریم یا رنج میبریم. اول از همین لذات طبیعی و حسی شروع میکنیم. از یک غذاهایی خوشمان میآید لذت میبریم از یک غذاهایی بدمان میآید. یک بوهایی خوشایند است یک بوهایی بدآیند است. از یک اعمالی لذا میبریم و از یک اعمالی رنج میبریم. خودِ این اولاً به آن بُعد رتبه حسی و آن تعلّق روح و نفس غیر مادی ما به عالم ماده، چطوری معنا میشود این که این عالم حس و طبیعتگرا همه با هم یک رتبه است یکی از آن رتبههاست پایینترین رتبه وجودی انسان و حیاتی ماست و اما شئون مختلفی دارد که اینها در عرض هم هستند یعنی شدت و ضعفشان با هم متفاوت نیست مساوی است مثلاً محسوسات چشم من با محسوسات گوش من یعنی دیده و شنیده من هیچ کدام علت یا معلول برای دیگری نیست یکی در رتبه قبل و بالاتر و یک در رتبه بعد یا پایینتر نیست اینها در طول هم نیستند در عرض هم هستند. از اینجاست که لذتهای روح در هر مرتبه از وجود متنوع است یک رتبه است اما لذائذ انسان بسیار متنوع است از خیلی چیزها لذت میبریم. کمالات ما هم در هر مرتبه و رتبه بسیار زیاد و هر کدام متناسب با آن نوع متعلّقات روح و نفس است. بنابراین ما یکسری لذائذی عرضی داریم که همهاش مربوط به عالم و طبیعت است لذائذ مادی و جسمانی است. عالم حس است. یکسری لذائذی هم هست مربوط به آن مراتب معنوی و عموی است که در طول هم قرار میگیرند. حالا ببینید داریم نزدیک میشویم به آن نقطه تبیین سعادت و شقاوت انسان و تعریف اخلاق. خوب و بد، چه برای ما خوب است و چه بد است؟ کمکم داریم به آن مبنای استدلال نزدیک میشویم. نکته دیگر این که نفس ما به کدامیک از این مراتب طولی وجودی خودش یا شئون عرضی لذائذ و ادراکات و احساسات خودش بیشتر توجه کند تأثیر میگذارد که کمال کدامیک از این مراتب و شئون را بیشتر اراده کند و بخواهد؟ یعنی اگر من بیشترین توجه خودم را در فعل اختیاری، مثلاً روی لذائذ جسمانی، مثلاً روی لذت غذا، لذت خواب، لذت شهوت و لذت جنسی، روی هر کدام از اینها که اینها شئون مختلف عرضی هستند ولی در رتبه طبیعی و مادی متمرکز بشوم هرچه بیشتر نفس من به همان لذت توجه کن و قانع بشود کمال خودش را بیشتر در همان میبیند ولو به اشتباه و آن را تعقیب میکند و مدام همان را میرود و کمکم روح من به همان شکل درمیآید و در همان سطح متوقف میشود چرا؟ چون گفتیم فعل اختیاری، فعلی است که از سر آگاهی و آزادی از روح ما سر میزند حالا روح در هر مرتبه از مراتب وجود، حالا مثلاً در همین عالم حس و عالم طبیعت، به یکی از یا بعضی از شئون خودش که همه در عرض هم هستند توجه میکند مثلاً فرض کنید بنده اینجا توجه بیشتر روحم به لذت غذا و لذت جنسی باشد لذت خواب، لذت چه و چه. خب این توجه که عملاً هم خودخواسته است و هم خودساخته است یعنی من آزادانه و آگاهانه تصمیم گرفتم و انتخاب کردم که بیشتر توجه میکنم روح من خودبخود به این بُعد. وقتی که من توجه اصلیام به این مسئله است آن وقت هم محرکهای بیرونی وجود دارند که این توجه و دلبستگی و وابستگی من را تشدید میکنند و هم یکسری جاذبههایی از درون هست در نفس ما که آنها اثر میگذارد البته بسته به این که نفس یک کسی قویتر یا ضعیفتر باشد تأثیر عوامل بیرونی و عوامل درونی متفاوت میشود که چقدر تحریک بشود. یک نفسهایی هستند که خیلی ضعیفترند اینها معمولاً با جاذبههای بیرونی تحریک میشوند تا از یک چیزی لذت ببرند. یک نفسهایی در همان موضوع و حوزه خاص تمرین کردند قوی شدند اما به معنی درست بودن نیست اما نفس قوی میشود عادت میکند و آن وقت حتی گاهی با کمترین تحریک بیرونی یا بدون تحریک بیرونی آن نفس از درون خودش را تحریک میکند و به یک سمتی میرود. عوامل بیرونی هم که میگوییم شامل بدن و جسم میشود یعنی جسم بیرون از ما تلقی میشود این ابزار ماست موقتاً با ماست از ما جدا میشود ما این نیستیم لذا گاهی هم یکسری تحریکات بیرونی که میگوییم منظور وسوسههای درونی نیست منظور تحریکات جدا از ما و از محیط پیرامون هم نیست بلکه یک تحریکاتی است که منشأ آن بدن ماست غرائز جسمانی این بدن است هورمونها، غدهها و این قبیل. این هم یکسری عوامل خارجی و بیرونی دانسته میشود. عواملی که به وضوح داخلی و خارجی هستند تحریکات بیرونی است مثلاً یک صحنهای میبینیم، منظرهای، دارد یک غذای خیلی خوشمزهای میخورد یا یک صحنهای خوشمان میآید یا منظره زیبا. به هر صورت هر چیزی که نفس را به سمت خودش بتواند بکشاند.
در واقع فعل اختیاری را بخواهیم ببینیم چیست بستگی دارد که آیا من به یک شأنی از شئونات خودم در رتبهای از رتبههای وجودی خودم مثلاً رتبه حسی، مادی و طبیعی بیشتر هی توجه میکنم و این توجه را تکرار میکنم و این تمایل هی بیشتر میشود و عادت میکنم چه با تحریک درونی و وسوسه نفسانی خودم چه با تحریک بیرونی اعم از تحریک جسمانی، این غدهها، هورمونها و فعل و انفعالات شیمیایی و فیزیکی در جسم ما، چه عوامل بیرونی یعنی تحریک از طریق محیط، رسانه، خانواده، جامعه و از این قبیل. به هر صورت از سه منشأ تحریک صورت میگیرد و یک وقت فعل و انفعالات بدن است یک وقت محرک خارجی و دعوت بیرونی است و یک وقت هم از درون نفس خود ماست. این تغییرات به هر دلیل این تحریکات نفس من را به یک چیزی متوجه میکند مثلاً بدن نیاز به غذا پیدا میکند هورمونهایی ترشح میشود توجه نفس من را به خودش جلب میکند که این نفس به غذا توجه کند. یا مثلاً داریم از یک جایی رد میشویم عبور میکنیم بوی غذای خوشمزهای به مشام ما میرسد توجه نفس ما را به سمت غذا و تغذیه جلب میکند. این تا اینجا روشن است. حالا میخواهیم ببینیم این توجه نفس با هر کدام از این سه منشأ چه ارتباطی با گزارههای اخلاقی پیدا میکند؟ از این نقطه، اتصال به مطلب پیدا میکند که وقتی نفس ما در یک مرتبه وجودی و در یک شأنی از شئونات آن مرتبه توجه و تمرکز پیدا میکند به یک چیزی، یعنی مثلاً بحث همین غذا، لذت غذا خوردن، آن موتور کمالطلب و گرایش به خود، خوددوستی، خودخواهی، خواستن کمال خود، آن گرایش به کمال، در واقع همان لذتی است که در آن مرتبه و آن شأن در انسان شکل میگیرد و تقویت میشود و مدام ما میخواهیم کمال مربوط به آن شأن از آن رتبه را تأمین کنیم یعنی کمال مربوط به حس گرسنگی در رتبه وجود طبیعی و حسی و مادی. این نفس کمال خودش را میخواهد، راحتی خودش را میخواهد، به این تمایل پیدا میکند. مثلاً یک صحنه زیبا و تصویر زیبایی را میبینیم، میبینیم که نمیتوانیم دل بکَنیم مدام دلمان میخواهد نگاه کنیم این تصویر را این منظره را، این تابلو و این خط زیبا، یا یک شخص زیبایی. مدام این تقویت میشود. از طریق چشم، بینایی و قوه باصره ما درک کرد چون این زیبایی به کمال این قوه مربوط است یک لذت خاصی به نفس من میدهد یا وقتی گرسنه میشویم عاشق به نفسمان میشویم در رتبهای که به بدن مربوط است و مرتبه غریزی است کمال آن در چیست؟ در غذا خوردن است، ما عاشق کمال خودمان هستیم لذا از این عمل لذت میبریم بنابراین یک مسئله مهم در حوزه فلسفه اخلاق، دانستن مفهوم لذت است. لذت چیست؟ خوشم میآید یعنی چه؟ بدمان میآید یعنی چه؟ لذت و درد، نفرت و عشق، اینها باید درست در حوزه روانشناسی فلسفی درست تبیین شود و در انسانشناسی قرآنی همه اینها موتورهایی است که خداوند گذاشته برای این که ما را به سمت کمالات نسبی و بعد همه این کمالات تحت مدیریت عقل و راهنمایی وحی به سمت آن کمال مطلق مدیریت بشود و ما وسیله را هدف نگیریم. منتهی مثلاً روح بنده به یک رتبه خاص مثلاً به همین رتبه مادی و دنیوی و به یک شأنی خاصی از آن مدام به آن توجه میکند و لذت میبرم و خود این یک انگیزه میشود برای این که از من یک فعل ارادی، از سر آزادی و آگاهی صورت بگیرد که کمالی که مربوط و متناسب با همان رتبه و شأن وجودی من است به آن برسم و لذتی که مربوط به رسیدن به همان کمال است آن لذت به من دست میدهد یعنی کمال قوه بویایی من، استشمام آن بویی است که به آن بوی خوش و بوی زیبا میگوییم، تصویر زیبا چشم، موسیقی زیبا صدای زیبا گوش. همینطور همه آن. پس در واقع لذت کسب بین ما و کمال است. در واقع ما از چیزی لذت میبریم ک گمان میکنیم آن کمال ماست. البته کمال ما هم هست منتهی کمال یک قوه خاص از قوا است. کمال نسبی و کمال یک جزء است. این کمال نباید اصل بشود و کمال اصلی فرع بشود. این تکههای کوچک کمال و لذت باید در یک پازل درست چیده بشود تا ما آن موقع کمکم بفهمیم از آنچه که به صلاح و نفع انسان است لذت ببریم نه از آنچه که علیه انسان است یعنی توجه ما اسیر نشود در یک بُعدی وجودی جزئی و خاص و پایین و در یک شأن خاص از آن شأن. همه موتور حرکتمان را خلاصه کنیم مثلاً در لذت شکم و همین لذتهایی که ما بیشتر گرفتار آنها هستیم. این قضیه است.
از اینجا به بعد دارد هدف و وسیله، کمال و نسبت کمال و لذت، نسبت خوب، بد، خوبتر، بدتر، نسبت اخلاق با انسانشناسی، لذتشناسی روشنتر میشود. به عبارت دیگر توجه روح به هر رتبه و هر شأن از آن رتبه بیشتر بشود باعث میشود یک فعل ارادی و اخلاقی آزادانه و آگاهانهای انجام بشود که میخواهد در همان رتبه و شأن به کمال آن رتبه و شأن از آن رتبه برسد و از آن لذت ببرد یعنی لذت مربوط به آن را میخواهیم به دست بیاوریم. ما میخواهیم لذت خواب را داشت باشیم، لذت خوردن، لذت جنسی، لذت رفاه و راحتی و همه اینها را. اینها مربوط به جسم ما و بُعد طبیعی و مادی ماست. حالا یک رتبه بالاتر میآییم که از این جا به بعد انسانیت انسان شروع میشود. تا اینجا ما با انسانهای دیگر شریک هستیم همه حیوانات همینطورند از خوردن غذا آن هم غذای خوشمزه، از خوابیدن، از رابطه جنسی با جفتشان، داشتن یک لانه آرام از این سرما نخورند، گرما نخورند، لذت میبرند از آنها رنج میبرند ما هم در این قضیه با اینها فرقی نداریم اما اخلاق اینجا هنوز معنیدار نشده است. حالا میآییم در رتبههای بالاتر. اینها کمالات جسم بود، کمالات حسی و جسمانی بود.
حالا سراغ کمالات معنوی میآییم، علائق عقلانی انسان، برای این که نفس نمیتواند در یک زمان واحد تمام کمالات همه شئون خودش را یک جا به دست بیاورد. تزاحم است. شما در آن لحظه یک غریزه خودت را میتوانی ارضاع کنی. اگر هم بتوانی در زمان واحد به چند کمال و چند لذت توجه بکنی همه را به یک اندازه نمیتوانی کاملاً ارضاع بکنیم یعنی بالاخره یک انتخابی، اولویتبندیای، میکنیم که از این بیشتر لذت میبرم یا از آن؟ فعلاً این کار را بکنم بعد اگر شد آن لذت را هم میبرم. بنابراین ما در برابر چند راهیهایی برای انتخاب نوع لذت و کمال قرار میگیریم. یک عالمه روابط است که شئون مختلف ما به آنها مربوط است. اینها همه جلوی چشم ما قرار میگیرد ما سر چند راهی هستیم یک مرتبه میبینید دهها انتخاب پیدا میشود، دهها آپشن پیدا میشود. روابط فردی، چندتا روابط اجتماعی، رابطه با اشخاص، با اشیاء، با پدیدهها، آن به چه درد من میخورد، آن چه لذتی به من میدهد؟ آن چه نیازهای مادی من را برطرف میکند، هر کدام از اینها هم با آن امیال و تمایلات و یکی از آن کمالات ابعاد مختلف ما یک پیوندی دارند. انسان از خودش سؤال میکند کدام یک از اینها بهتر است؟ لذتبخشتر است؟ کدامشان کمالتر است و کاملتر است؟ کدامشان واقعاً من را خوشبختتر میکند؟ یعنی خوشبختی من آن کمال حقیقی من، نفس من، به کدامیک از اینها نزدیکتر و مربوطتر است؟ از موقعی که این سؤال طرح بشود که یک سؤال عقلانی است اخلاق شروع میشود. تا اینجا اخلاق معنیدار نبود. مسابقه بین لذائذ جسمانی ما بود که از این جهت با حیوانات فرقی ندارد. از این لحظه به بعد انتخاب اخلاقی و فعل اخلاقی دارد شروع میشود. اینجا دیگر مشکل میشود، پاسخ آسان نیست و کار پیچیده می شود چون سؤال خیلی پیچیده است. ابعاد مختلفی پیدا میکند و آن این است که یک فرمولی به دست بیاوریم که دقیق به من بگوید کدام عمل، با کدام خصوصیت، کدام شکل از آن عمل، بیشتر به نفع من، روح انسان و کمال انسان است؟ همین که سؤال میکنیم کدام فعل اخلاقی، کدام عمل آزادانه و آگاهانه، من را کامیابتر، موفقتر، کاملتر و آرامتر میکند از اینجا به بعد ارزشگذاری شروع میشود اولویت بندی شروع میشود یعنی من باید بین لذتهای خودم انتخاب کنم. یعنی چه؟ یعنی بین کمالات گوناگون ابعاد مختلف خودم باید انتخاب کنم. از این جا به بعد اخلاق معنادار میشود و ارزشهای اخلاقی پیدا میشوند. منتهی خب اینجا یک مشکلی پیدا میشود و آن این است که ما جواب این سؤال را واقعاً به تنهایی نمیدانیم. ما نمیدانیم که قبل از این عالم جایی بودیم نبودیم؟ کجا بوده؟ چطور بوده؟ بعد از مرگ وضعمان چه میشود؟ به خودی خود ما هیچی نمیدانیم. همین جا هم که هستیم نمیدانیم چه خبر است؟ اصلاً نمیدانیم همین عالم طبیعت کجاست؟ ته دارد ندارد؟ میلیاردها میلیارد کهکشان است. چه خبر است؟ در همین کره زمین چه خبر است؟ در همین بدن خودمان چه خبر است؟ ما اصلاً چیزی نمیدانیم. چطوری میتوانیم خودمان به تنهایی داوری کنیم که چه عملی به ضرر من است از حیث همه ابعاد وجودی و چه عملی به نفع من است؟ ما اتفاقاً اینجا فایدهگرا و نفعگرا هستیم اما نفع و فایده را فقط در ابعاد غریزی و جسمانی و حسی نباید دید. نفع در یک پروژه ابدی و با همه ابعاد باید به آن توجه کرد. خب ما با ادراکات عادی بشری نمیتوانیم جواب بدهیم واقعاً جواب این سؤال را بشر ندارد. اینجاست که عقل لازم است اما کافی نیست نیاز به وحی و انبیاء پیدا میکنیم و دین میآید و خدای متعال کمک میکند و انبیاء را میفرستد، عقل هم به ما داده، آن موتور گرایشات فطری هم در ما روشن است و کمال طلب هست همه اینها میآید چون ما بدون وحی و به تنهایی نمیتوانیم فرمول اولویتها را پیداکنیم ما نمیتوانیم تنظیم بکنیم تا بعد تصمیم بگیریم چون یک عالمه جاها و اتاقهای خالی در این جدول است که ما نمیدانیم چیست؟ اینجاست که به وحی احتیاج پیدا میشود و آن این است که انسان باید با توجه به خودش، نفع و ضرر و سعادت و شقاوت خودش، یک فعل آزادانه و آگاهانه صورت بدهد که بداند این فعل آیا پشت به کمال مطلق است یا رو به کمال مطلق است؟ یعنی رو به خداست یا پشت به خداست؟ این یکی از اصول موضوعه فلسفه اسلامی اخلاق است که با انسانشناسی با خداشناسی نمیشود تفکیک کرد و از اینجاست که اخلاق الهی معنای اخلاق را منسجم و عقلانی میکند. اگر ما بدانیم با هر عملی که اینجا انجام میدهیم همین اعمال طبیعی که روح معنوی و عقلانی دارد و ارزش اخلاقی پیدا میکند اگر جهت رفتار و حرکت من و رو و چهره نفس من و روح من رو به خداست و رو به کمال مطلق است خب من این مسیر را با این اعمال را هرچه بیشتر انجام بدهم و ادامه بدهم من دارم نزدیکتر و کاملتر میشوم منتهی فعل انسان باید اراده بشود منشأ آن اراده است. اراده یعنی آگاهی و آزادی. اگر آگاهی نباشد که اراده نیست پس چون آگاهی لازم است من باید آن کمال را، کمال مطلق را در حد توانم بشناسم تا بتوانم به آن سمت حرکت کنم و به سعادت برسم. بنابراین آگاهی به خدا یعنی اول خودآگاهی بود و خداآگاهی. هم خودشناسی و هم خداشناسی. خودآگاهی و خداآگاهی. «خود» آن چیزی که دارد حرکت میکند و باید خودش را نجات بدهد، رستگار کند، به اوج کمال و لذت حقیقی برسد. «خدا» آن هدف اصلی است. وقتی که میگویند رضایت خدا یعنی داری به آن حقیقت کمال و سیر کمال مطلق و حقیقت مطلق داری میروی. رضایت خدا به این معناست. آن وقت انگیزه در فعل اخلاقی، اگر خدا بود آن عمل، در عین حال که دارد مشکلات مادی و طبیعی من را حل میکند، لذت مادی هم از آن میبرم در عین حال عبادت تلقی میشود یعنی چه؟ یعنی یک حرکت تکاملی رو به سمت خداوند. چون انگیزه و اراده الهی است. آن وقت سؤال مطرح میشود مگر روح، حرکت میکند مگر روح جهت دارد؟ جهت برای حرکت مادی است، جسم را میگویند حرکت دارد و میگویند جهت حرکت جسم کجاست؟ مثلاً میگوییم از اینجا غرب به سمت شرق میروم، یا عقب میروم جلو میروم اما در مورد روح و حرکت روح و تکامل روح ما از کجا بفهمیم جهت حرکت روح ما به کدام طرف است؟ خب آنجا چون روح محسوس نیست جهت حرکت هم محسوس نیست، معقول است با عقل تشخیص میدهیم که روح من و حقیقت من دارد به کدام سمت حرکت میکند. من تصمیم میگیرم، من انتخاب میکنم، من ترجیح میدهم، من تعیین میکنم. این که روح هر کس، نفس هر کس، عقل هرکس به افعال او به اعمال او جهت میدهد معنا میدهد روح میدهد این همان انگیزه، نیّت و ارزش نیّت در عمل است که میگویند معیار ارزشگذاری اخلاقی اعمال آن نیّت است. نیّت یعنی آگاهی روح از آنچه میکند و توجه روح به این که من الآن با این عمل و فعل جسمانی دنبال تحقق چه هدف روحانی هستم؟ دنبال چه هستم که دارم این عمل را انجام میدهم؟ اینجاهاست که نسبت انگیزه که روح عمل است و نسبت انسان با ارزشها، انسانشناسی و اراده و میل و آگاهی و آزادی و معرفت و تصمیم و خواستن و نخواستن و لذت و رنج، همه این ارتباطها با او روشن میشود.
هشتگهای موضوعی